پرسید زمن کسی که جانم او را
می بود و ندانست و ندانم ز چه روی
او بود و کمی این جان را
اندکی، گاهی و حتی یکبار
نه چشید و نه دید...
پرسید ز من که تلخ بودم و دپ
مثل هر روز که دردم می آید و باید، که ساکت باشم
پرسید ز من: چرا نمی خندی تو"؟
پرسید ز من: علت آزار تو چیست"؟
پرسید ز من که: "مودت ز چه روی
این همه زهرآگین است"؟
و من با خود، کمی اندیشیدم و بعد بدنبال پاسخ گشتم
گشتم و هی گشتم و اطرافم را دیدم
دیدم که هوای اطراف، بسی آلوده ست
دیدم که مناسبات انسانی، دردآلود است
دیدم همه ی آدم ها، کورند و کرند
و در یک لحظه ی وهم آلود خود را تنها
در کویری بی آب و سراب
یافتم و پاسخ دادم:
علتش "زندگی" است...
کلمات کلیدی: