سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبّت مؤمن به مؤمن در راه خدا، از بزرگ ترین شاخه های ایمان است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
گمشدگان
 
مرگ

معشوق من!

تو همان مرگ حقیقی هستی

تو مرا میراندی و اکنون باید زیستن را آغاز کنم

من متولد شده ام

                     با تو...

اکنون، اینجا چه حیاتی دارد؟

جائی که پر از مرگ است

زندگی حالا مال اینجا نیست

آه...

چه سخت است راه رفتن اینجا... 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط حسین قائمی 91/1/29:: 11:10 عصر     |     () نظر
 
مرگ

معشوق من!

تو همان مرگ حقیقی هستی

تو مرا میراندی و اکنون باید، زیستن را آغاز کنم

من متولد شده ام

                          با تو...

اکنون، اینجا چه حیاتی دارد؟

جائی که پر از مرگ است

زندگی حالا مال اینجا نیست

آه...

چه سخت است راه رفتن اینجا!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط حسین قائمی 91/1/29:: 11:4 عصر     |     () نظر
 
خواب هایم

خواب و خواب و باز هم خواب

دیگر اکنون از خواب هایم هم می ترسم

روزگاری روز را به امید شب تاب می آوردم

وای...

اکنون از خواب به کجا باید پناه برد؟

اینجا نه روز هست و نه شب

اینجه وحشت هست و وحشت و وحشت...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط حسین قائمی 91/1/29:: 10:57 عصر     |     () نظر
 
دیالوگ دو گمشده

مهدی:

من در هراس نبودن هایت "تو را می خواهم" را فریاد زدم

در میان صخره های بلند کوهستان غم هایم

تا شاید انعکاس صدایم 

مرهمی باشد بر زخم های کهنه ام 

تا شاید کمی آرام شوم...

حسین:

همراز دل آزرده ی من!

همزاد هم آواز دلخون من!

تو را بارها در جزیره ی سرگردان دیدم که چون من

در کنار صخره ها فریاد تنهائی سر دادی

و فریادت

تلنگری به تنهائیم 

و شانه ای بر سر بی سودایم بود...

مهدی:

آری منم چون تو

بی تاب و بی قرار

 این تاب و این قرار

رؤیای دست نیافتنی روزگار ماست

این "بی" که مثل چسب در ابتدای تاب و قرار ایستاده است

گر خوش نظر کنی

گر نیک بنگری

یک هدیه است 

یک یادگاری است

از تو برای من

از او برای تو...

حسین:

او به من "نا" داد و تو به من "بی"

او بر "امیدم" نهاد و تو بر "قرارم"

تا "بی" "نا"م بمانم و مانده باشم

در انتظار ابدی او او او...

و در این انتظار آدمکش

بشنوم تو را و بی تابیم تاب شود

                                        تا تابوت...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط حسین قائمی 91/1/26:: 8:22 صبح     |     () نظر
 
واژه ها

باز به دنبال واژه 

در کوچه پس کوجه های شهر محصور کلمات

می گردم و می گردم و می گردم

تا باز چه پیدا شود و قوت مدادم گردد

تا بلغزد روی کاغذ هی

و پاک شود با مداد پاک کن

پاک کن، پاک کن و پاک کن

سیاه مشق های پی در پی و سیاهی هایم را که بی شرمانه بر قلب سپید کاغذ نقش می بندد

راستی می دانستی

تو مدادی نوک تیز داشتی

و بیرحمانه بر کاغذ قلبم می نوشتی

و نوشتی و نوشتی و نوشتی

تا کاغذ من پر شد و آن هنگام

مچاله در ته سطل آشغالم انداختی

تا اکنون

منتظر هجرت و رفتن باشم؟... 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط حسین قائمی 91/1/26:: 8:12 صبح     |     () نظر
   1   2      >