پرسید زمن کسی که جانم او را
می بود و ندانست و ندانم ز چه روی
او بود و کمی این جان را
اندکی، گاهی و حتی یکبار
نه چشید و نه دید...
پرسید ز من که تلخ بودم و دپ
مثل هر روز که دردم می آید و باید، که ساکت باشم
پرسید ز من: چرا نمی خندی تو"؟
پرسید ز من: علت آزار تو چیست"؟
پرسید ز من که: "مودت ز چه روی
این همه زهرآگین است"؟
و من با خود، کمی اندیشیدم و بعد بدنبال پاسخ گشتم
گشتم و هی گشتم و اطرافم را دیدم
دیدم که هوای اطراف، بسی آلوده ست
دیدم که مناسبات انسانی، دردآلود است
دیدم همه ی آدم ها، کورند و کرند
و در یک لحظه ی وهم آلود خود را تنها
در کویری بی آب و سراب
یافتم و پاسخ دادم:
علتش "زندگی" است...
کلمات کلیدی:
"مدتی هست در آزارم و می دانی تو
به کمند تو گرفتارم و می دانی تو"
مدتی هست که اینجا دیگر
نیست جایی که به من شور دهد
تلخ تلخ است اینجا
دیگر اینجا نفسی نیست که آن
باشد بادی و بر من بوزد
آسیاب بادی
مدتی هست که ثابت مانده ست
باد باید باشد
تا که آن زنده شود
من که دیگر مردم.
ای کاش هنوز،
همچنان می خواندم:
"مدتی هست در آزارم و می دانی تو
به کمند تو گرفتارم و می دانی تو"
گر دگر بار آید و من باز دوباره خواندم،
اینبار اینچنین می خوانم:
مدتی هست در آزارم و ای کاش
لحظه ای می دانستی تو....
کلمات کلیدی:
چکار باید کرد؟
نمی دانم
نمی دانم به کدام سوی باید رفت؟
به کدامین درخت باید تکیه کرد؟
به کجا باید نگاه کرد؟
که مقصدی باشد، و خشک نشود و باشد...
خسته ام
خسته ام، از راهی که نرفته ام، از درختی که بدان تکیه نداده ام و از جایی که ندیده ام
باز نمی دانم
پس این همه خستگی برای چیست؟
بی حرکت تر از من؟!
آه...
جهان سیاه و پروحشت!
به کدام سوی باید رفت؟؟؟
کلمات کلیدی:
این نسیم نفس دوست شاعرمه که یک شب تلخ وقتی یه تی شرت قرمز رنگ پوشیده بودم و توی خیابون منتظرش بودم، وزیدن گرفت و روحم رو روان کرد.
تداعی می کند سرخی پیراهنت شباهنگام
عشق آتشین و پنهانم را
در زیر خاکستر
چه زیباست تقارن تپش های قلبم و صدای گام هایت
خوب می فهمم چپ و راست رفتن های سرت
سایش چانه بر گریبانت
شمارش قدم ها با چشم ها
حتی سکوت معنی دارت را
ای رهرو بیگانه...
جواب:
بیگانه ام اما بیگانه با خویشم
فهمیدم از شعرت بیگانه ای پیشم
شعرت مرا آگاه از هستیم کرده ست
فهمیده ام اکنون اینجاست آن خویشم
کلمات کلیدی: